دردم ز حد فزون شد و غم بیشمار هم


آه از فلک برون شد اشک از کنار هم

با ما ببین که عشق چها کرد و میکند


از دل ببرد طاقت و از جان قرار هم

دل پا کشید از دو جهان بر امید و صل


جان داشت دست از خود و دل شد نزار هم

پا باز ماند از روش و دست از عمل


ز اندیشه ماند عقل و سرا پا ز کار هم

آهم ز درد و آتش و اشکم ز غصه خون


بخت از فراق تیره و ایام تار هم

نی ره بکوی او بودم نی قبول او


نه کس نشان دهد نه دهد یار بار هم

افتاده ام غریب و حزین مستمند و زار


نی بر سرم طبیبی و نی غمگسار هم

یا رب بگیر دست من زار از کرم


بازم رهان ز خویش و ازین گیر و دار هم

ای فیض غم مخور که بمقصود میرسی


بختت مساعدت کند و روزگار هم